دست و دلم نمیره بهش!

گفتم که کار قبلی رو ول کردم همینجوری! همینجوریِ واقعی! یعنی دلیل منطقی ندارم براش! بعد باید برای این حرکت جدید خیلی دوندگی داشته باشم و تلاش و اصرار! باید چند روز صبح بلند بشم مثلا ساعت 6 بعد تا بعد از ظهر بدوم دنبال کارهای اداری ش. اما نمیتونم! فکر میکردم در انجام اینجور کارها واقعا متبحر شده باشم واسه ی همه ی بدبختیهایی که واسه ی کار قبلی کشیدم. اما نمیدونم چرا نمیشه! فقط من یکی اینجوری هستم؟ یعنی بقیه وقتی یه بار یک کار مهم رو درست انجام میدهند دفعات بعد بهتر انجامش میدهند. هه هه!

باباعزیز

کشوی زیر میز تلویزیون رو گشتم، یه فیلم پیدا کردم به اسم "باباعزیز". از برادرم پرسیدم این چیه؟ گفت فلسفیه و به درد تو نمیخوره. منم برش داشتم تا الان که ساعت دو و نیمه دیدمش. جریان اون پسر عربه که موهاش قرمز بود و توی یه قصر وسط بیابون عاشق یه دختره شده بود رو نفهمیدم به کل فیلم چه ربطی داشت. یکی دیگه هم اسمش حسین بود. با یه دختره رفتن توی یه قبر و یکی دیگه روی قبر رو پوشوند و درش رو گل گرفت. یه دختر کوچولو هم توی فیلم بود که اسمش ایشتار بود. خیلی باحال میرقصید.

نمیدونم چرا و چی شد! حالا شاید بعدا فهمیدیم ولی دیگه نمیتونم توی پرشین بلاگ چیزی بنویسم.

به هر حال بلاگ اسکای رو بیشتر دوست داشتم از همون اولش. در ضمن دیگه سر کار نمیرم. دارم میرم یه کار دیگه بکنم.